در حالیکه ماکس وبر رسالت خود را نه در كشف ساختارها، بلكه در تبيينِ فهمِ افراد انساني ميداند، مارکس در حدِ اعلاي وجهِ ساختارباورِ انديشهاش، با به كنار نهادن افقها و اهداف افراد بشر، در كار تحليل عيني روابط انسانهاست تا آنجا که به صراحت در سرمایه می نویسد: در اينجا با عاملهاي فردي فقط تا آن حد كه نمودگار مقولات اقتصادي، و حامل روابط و منافع طبقاتي ويژهاي هستند، سروكار خواهيم داشت.
مسئله اصلی آلکس کالینیکوس در کتاب ساختن تاریخ با بررسی دقیق صف آرایی این دو دیدگاه چگونگيِ وفق دادنِ تلقي راستكيش (ارتدكس) از عاملها ــ كه اشخاص انساني را اساساً آغازگران و پيشبرندگانِ كنش ميانگارد ــ با اين انگاره است كه ساختارهاي اجتماعي (از قبيل روابط توليد سرمايهداري) دارای نيروهاي علّي [مسَبّبِ كنش نیز] هستند.
از نگاه کالینیکوس عاملها هنگام عمل كردن، نيروهاي خود را به كار ميگيرند. برخي از اين نيروها بهشكل متعارف و معمول، كموبيش در هر پيكرهي سالم و بالغ انساني وجود دارند: در واقع «انسان بودن» را تا حدي ميتوان بهصورت داشتنِ اين قوا تعريف كرد . اما قواي ديگري هم بهشكل ساختاري تعيين و تعريف ميشوند: به اين معنا كه به جايگاهي كه كنشگرِ مورد بحث در ساختارهاي غالب اجتماعي اشغال ميكند بستگي دارند.
او براي ارجاع به اين نيروها اصطلاحي كه اريك اُلين رايت ابداع كرده است ــ يعني قابليتهاي ساختاري ــ را به كار ميبرد و تصریح دارد که ساختارهاي اجتماعي تواناييهای خاصی را به عاملها میبخشند... اين پيوند ميان ساختارها و نيروها بهويژه در ماركسيسم بسيار مستحكم است: در اينجا مهمترين و يگانه ساختارِ اجتماعي، روابط توليد است كه كوهن در كتاب نظريه تاريخ ماركس بهشكلي قاطع آن را "روابطِ قدرتِ مؤثر حاكم بر افراد و نيروهاي مولد" توصيف ميكند.
برتری اين موضع از منظر کالینیکوس در اين است كه بدون سقوط به ورطهي هر نوع تقديرباوريِ ساختارگرايانهي آلتوسري، كه افراد را «تصدیقگران» روابط توليد ميانگارد، نيروهاي علّي را با ساختارها تطبيق ميدهد. بنابراين ميتواند با اين ادعاي ماركسيستهاي انتخاب عقلاني سازگار باشد كه تبيينهاي اجتماعي داراي برخی «ريزبنيادها» هستند ــ يعني نشان ميدهند كه چگونه موجوديت سازوكارهاي اجتماعي و گرايشهاي ساختاري منوط است به انگيزهها و منافعي كه اين تبيينها به كنشگران فردي نسبت ميدهند ــ در حالي كه طرحِ فروکاستِ مبتني بر فردگرايي روششناختي ــ كه پایهی چنین مدعايی است ــ را رد ميكند.
اما او ساختارها را با نیروها یکسان نمی انگارد چرا که ساختارهاي اجتماعي نوعاً در بر دارندهی روابطي میان كنشگران هستند ... ساختار اجتماعي رابطهي پيوند دهندهي افراد، منابع مادي، هستيهاي فرافردي (مانند برخي گونههاي نهادهاي اجتماعي)، يا ساختارهايي است كه برخي از اشخاص (نه الزاماً آناني كه بدينوسيله با يكديگر در ارتباطند) از طريق آنها صاحب نوع خاصي از قدرت ميشوند. اين تعريفْ رابطهي ميان ساختارها و تواناييها را حفظ ميكند، اما در عين حال مرزي هم ميان آنها رسم میکند.
مثال جالب کالینیکوس موضوع را بهتر نشان می دهد: اسپارتاكوس بردهاي تراسي و در مالكيت يك لانيستا، عنواني كه به مربي گلادياتورها اطلاق ميشد، در كاپوآ در سدهي یکم پيش از ميلاد است. اسپارتاكوس طبيعتاً ميل دارد به تراسه بازگردد و بهدرستي باور دارد كه براي تحقق اين خواست بايد ابتدا مدرسهي گلادياتورها را ترك كند. اما تلاش او براي انجام اين كار از سوی نگهبانانِ گماشته (یا حتا شاید خود مملوکِ) لانيستا بينتيجه باقي ميماند.
به عقیده کالینیکوس در اين مورد ناتواني اسپارتاكوس در تحقق بخشيدن به خواستش، به هيچ وجه ضعفی فيزيكي نيست. اين ضعف برآمده از روابط اجتماعي است. اين روابط نه تنها ساختار قدرت در مدرسهي گلادياتورها، بلكه همچنين روابط گستردهتري را تشكيل ميدهند كه ملازم با اِعمالِ حقوق بردهداران از سوی دولت روم است. احتمالاً بهقدر كافي روشن است كه اگر اسپارتاكوس گلادياتورهاي همقطارِ خود را عليه لانيستا و محافظان او بشوراند و سپس شورش سراسري بردگان را سازماندهي كند (همچنانكه اين كار را كرد)، نيروي نظامي روم براي سركوب شورشيان و رفع خطر جدي تهدیدکنندهی روابط توليد بردهداري ــ كه براي تصرف كار اضافي در آن جامعه ضروري است ــ بسيج خواهد شد (همچنانكه شد).
اهميت اين مثال در اين است كه در شرح آنچه اتفاق افتاد ــ يعني اين مسئله كه چرا نه آن حالت (ترك مدرسهي گلادياتورها)، بلكه اين حالت (فرار نافرجام اسپارتاكوس) روي داد ــ بايد ساختارهاي اجتماعي را در نظر داشته باشيم، چرا كه اين ساختارها هستند كه تبیینگرِ ناتواني اسپارتاكوس در تحقق بخشیدن به خواستهايشاند... كنش مستلزم بهكارگيري نیروهای عامل است و اين نيروها تا اندازهاي به ساختارهاي اجتماعي بستگي دارند و از سوی آنها تعين مييابند.
در برابر این اعتراض كه آنچه اسپارتاكوس را از ترك مدرسهي گلادياتورها باز ميدارد و آنچه به شورش بردگان به رهبریِ او پايان ميدهد چيزي نيست مگر كنشِ افرادي ديگر ــ يعني نگهبانان، سربازان رومي و غيره. کالینیکوس می گوید: كنشهايي كه شورش بردگان و امكانپذيريِ آن را سركوب و نابود كردند، به تحكيم روابط قدرت كمك ميكردند، آن هم از طريق يكيكِ پادگانهاي بردگان كه مشغولِ ساماندهی و سازماندهي گستردهي نظمي بودند كه بر قدرتِ افرادي همچون كنسول اِم. ليسينيوس كراسوس استوار بود، افرادي كه موقعيتشان در دولت روم و بهشكلي كليتر در روابط اجتماعي حاكم بازتاب ميیافت. همچنین گفتن اينكه اين روابط خود محصول كنشهاي فردي هستند، هيچ چيز را تغيير نخواهد داد. چرا كه خود اين كنشها نتيجهي عملكرد نيروهايي بودند كه دستِكم تا حدي از طريق روابط اجتماعي حاكم در زمان تحقق اين كنشها تعيين ميشدند. به هر حال هر اندازه در اين قضيه [اولويت ساختار يا افراد] به عقب بازگرديم، تبيينِ كنش همچنان مستلزمِ اميال و باورهای افراد و همزمان ساختارهايي خواهد بود كه قدرت اين افراد تا اندازهاي بر آنها استوار است.
چکیده اندیشه کالینیکوس این است که ساختارها نقشي انكارناپذير در نظريهي اجتماعي دارند، زيرا تعيينكنندهي زيرمجموعهي مهمي از قواي انسانياند. در نظر گرفتنِ ساختارها از اين منظر نيازمندِ گسست از تلقياي است كه آنها را حدودي بر كنش فردي يا جمعي ميانگارد؛ از اين زاويه ساختارها برسازندهي چهارچوبي هستند كه عامليت انساني در آن ميتواند آزادانه عمل كند. هر اندازه كه جايگاه عاملها در ساختارها امكانات پيشِ روي آنان را محدود ميكند، آنها [تنها در همين چهارچوب] فرصتهايي براي تعقيب اهداف خود در جهات مشخص به دست ميآورند.
و هرچند در ميان نظريهپردازان اجتماعي معاصر، آنتوني گيدنز به مؤثرترين شكل اين بينش اساسي را بيان كرده است ــ اينكه ساختارها همانطور كه ما را محدود ميكنند، به ما قدرت هم ميبخشند. اما به گفته کالینیکوس او سپس با يكسان انگاشتن ساختارها و منابعِ در دسترسِ عاملها، بحث خود را خراب ميكند. نتيجهي اين همسانانگاري نگهداشتن ساختارها در چهارچوب نظريهي فايدهگرايانهي كنش است، چرا كه منابع ــ آنگونه كه گيدنز ميگويد ــ ميانجيهاي قدرت، و ابزارهايي هستند كه عاملها براي پيشبرد اهداف خود به كار ميگيرند و بههيچوجه تعيينكنندهي كنش نيستند. اما انواع مختلف منابع ــ مادي، فرهنگي و سازماني ــ به واسطهي جايگاه عاملها در روابط توليد است که در دسترس آنها قرار میگیرد.
در ادامه كالينيكوس از همداستانی این بحث با ماتریالیسم تاریخی پرده بر می دارد و می نویسد که این نظریه خود نظريهاي دربارهی قابليتهاي ساختاري است... در واقع ماركس با وضوح بسيار تكامل نيروهاي مولد در جامعهي بورژوايي را همانا "پرداختِ تمامعيارِ ظرفيتهاي خلاق {انساني}، بي هيچ پيشفرضي مگر توسعهي تاريخيِ پيشين كه برسازندهي اين تماميتِ تكامل، يعني پيشرفت تمام قواي انساني چونان غايتي در خود، است" ميانگاشت. بر اين اساس نيروهاي مولد به بهترين شكل چونان قواي مولد انسانيت كه معرّفِ شكل خاص و به لحاظ فني تعيينشدهي فرايند كار هستند، درك ميشوند. اما روابط توليد همچنين دربردارندهي انواع خاصي از قدرتند. اين واقعيت در تحليل جي. اِي. كوهن از روابط توليد بهعنوان قدرتِ عاملها در مهار نيروي كار و ابزار توليد، به آشكارترين شكل ممكن نشان داده شده است، اما اين جلوهاي از همان مقولهاي است كه به ماركس بازميگردد و بر طبق آن بايد روابط مالكيت را روابط كنترل مؤثر دانست. بنابراين قابليتهاي ساختاري عاملها به واسطهي دسترسي نسبي آنها به منابع مولد، يعني به نيروي كار و ابزار توليد، تعيين ميشود.... اين قابليتها، به همان ميزاني كه آدميان براي تحقق اهداف خود بايد در انواع معيني از كنشهاي جمعي مشاركت كنند، منافع گوناگوني را به عاملها ميبخشند كه مُعَرف جايگاه ويژهي آنان در روابط توليد است و غالباً آنها را به تضاد با كساني كه در ديگر جايگاهها قرار گرفتهاند ميكشانند...
آلكس كالينيكوس در بحث تغییر نیز ضمن یادآوری خاطرات کارگران از نبردهای گذشته تصریح می کند ماترياليسم تاريخي صرفاً بهشكلي کارپذیر از الگوي مبارزات گذشته رونويسي نميكند؛ بلكه بر آن است تا تجربيات اين پيكارها را بهشيوهاي انتقادي و انديشهورزانه جذب نمايد. تنها اين شكلِ بهكارگيري گذشته ميتواند دانش تاريخياي خلق كند كه "ضربان آن همچنان در زمان حال نيز احساس شود". چرا كه مقصود اصلي از يادآوري پيروزيها و شكستهاي گذشته، درس گرفتن از آنها و استفاده از اين درسها در آينده است. اين واقعيت كه كارگران در گذشته جنگيدهاند، و نيز روشي كه [آن زمان] براي اين نبرد برگزيدهاند، دليلي بر اين نيست كه آنها امروز نيز همان مسير گذشته را تعقيب كنند. به ياد آوردن اين خاطرات ميتواند الهامبخشِ كنش سياسي در زمان حال باشد، اما اين از منظر ماترياليسم تاريخي فرصتي براي تأمل انتقادي است، نه خاموشي خِرَد...سنتِ زنده بودن مستلزم نوسازي پيوسته است كه خود دربرگيرندهي انديشهورزيِ نظري و مطالعات تجربي خواهد بود... تنها از رهگذر برهمكنش ميان نظريه و كنش ، كه در آن هر يك ديگري را مورد بررسي انتقادي قرار ميدهند، است كه این اندیشه ميتواند سنت زندهای باشد.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .