دیدم سرت را روی دستهایت گذاشتی تا نیفتد. ولی افتاد و قطرههای اشک چای تو را شور کردند. پشت پنجره غروب را کلاغها اشغال کرده بودند. رفتن آفتاب را هولناک میخواندند تا گذار از روز به شب را بیشتر تیره کنند. چه مرگشان بود؟ برای پیشوازی شب؟ و تو چه قدر آن روز عصبانی بودی! وحشت میکردم. نمشد به تو دست زد.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .