...
به یاد دارم وقتی که بیستساله بودم، یک بار مادرم به من گفت: «اگر وارد دیر میشدم هم برای خودم بهتر بود و هم برای مردم.» گفتم: «اگر تو وارد دیر میشدی، من به دنیا نمیآمدم.» جواب داد: «تو مقدّر بودی پسرم.» گفتم: «امّا خیلی پیش از آنکه به دنیا بیایم، تو را بهعنوان مادر انتخاب کرده بودم.» گفت: «اگر نمیآمدی، اینک فرشتهای در آسمان بودی.» گفتم: «مگر همچنان فرشته نیستم؟» لبخندی زد و گفت: «بالهایت کو؟» دستهایش را بر روی شانههایم نهادم و گفتم: «اینها.» گفت: «شکسته!»
نُه ماه پس از این گفتگو، مادرم به آن سوی شفق نیلگون شتافت؛ امّا کلمهاش (شکسته) در روحم کار خود را کرد و من از این کلمه، داستانِ «بالهای شکسته» را ساختم و پرداختم...
از نامههای جبران به می زیاده
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .