خلیل ملکی تبریزی برای ما بیگانهای آشناست. بیگانه بودنش در نگاه نخست سخنی غریب مینماید، چرا که در این سالها حرف و سخن بسیار دربارهاش گفته و شنیدهایم. سالهایی که نه تندی و درشتی، که بردباری و مدارا سکۀ رایج و پیمانۀ سنجش نیک و بد زمانه بودهاند. ملکی در این سالها همواره با ما و سرآمد ما بوده است. راه و رسم او را در تمام این سالها، چارۀ هر درد و مرهم هر زخمی انگاشتهایم تا به عیار و اعتبار همان سکۀ رایج و پیمانۀ سنجش، هرچه از او دور میشویم به ما نزدیکتر شود.
شاهبیت غزل زندگی اندوهبارش را چنان سرودهایم که هیچ اسارتی را برنمیتابید و اسیر توده نبود تا در چشم خطاپوشمان حقیقت دیگری پنهان بماند که توده را بهصرف توده بودن، بهصرف تهیدستی، کمال راستی و درستی پنداشته بود. گویی در سرسرای تاریخ، آیینهای در غبار برابرش نهاده باشیم که در آن تصویری از او نه آنگونه که بود، که آنگونه که میانگاریم و میپنداریم نقش بسته باشد. آیینهای شکسته به تاوان تندی و درشتی روزگار سپری شده که جز خاک و خاکستر پیامد دیگری بر جای ننهاده باشد. ما ملکی، این بانگ فروخفتۀ فرودستان را از آغاز تا پایان، آوای رسای هشدار بیپژواک چنین روزگاری انگاشتهایم. خورشید تابانی که بار دیگر سر برآورده است تا ظلمت برخاسته از تندی و درشتی خطاهای بیشمارمان را فروبکاهد و فکر و اندیشهمان را جلا و درخششی تازه بخشد. بیآنکه لختی درنگ کنیم و بیندیشیم و ببینیم آیا بهراستی چنین است که میپنداریم یا اینکه ملکی تنها نجوای بیگانهای آشنا، نجوای ازخودبیگانگی ماست که بار دیگر سر برافراشته است؟