در برزخ تب، زن را میبینم. سه روز، بهاتفاق خیلیهای دیگر، در صف کوچه سوسه انتظار کشیده است. بیستساله است، با شکمی برآمده از اندام. برای آدم تیربارانشدهای آمده بود آنجا، برای شوهرش. ورقهای به دستش رسیده بود برای تحویل خرتوپرتهای شوهرش. آمده بود آنجا. هولبهجان بود هنوز. بیست و چهار ساعت انتظار در صف [...] هوای گرمی بود ولی او میلرزید. حرف میزد، نمیتوانست ساکت بماند؛ حرف میزد. خواسته بود خرت وپرتهای شوهر را تحویل بگیرد تا تجدید دیدار کرده باشد. بله، تا دو هفتهٔ دیگر فارغ میشد، و پدر برای نوزاد ناشناخته میماند. توی صف، زن آخرین نامه را برای اطرافیانش میخواند و بازمیخواند. «به بچهمان بگو که من آدم جسوری بودم.» میگفت و اشک میریخت [...]چهرهاش از خاطرم رفته است و تنها چیزی که از او در ذهنم مانده، حجمی است عظیم، شکمی برآمده از اندام، و آن نامهای که در دست داشت، انگار خواسته باشد آن را به کسی بدهد. بیست سال... چارپایهٔ تاشویی به زن دادند، سعی کرد که بنشیند، دوباره اما سرپا شد، فقط توانِ ایستادن داشت.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .